هنوز در لابهلای دلواپسیهای روزگار، هرگاه دلتنگ میشویم، هرگاه حال و هوای دوران کودکی میکنیم سری به قفسههای کتابهایمان میزنیم. قصههای خوب هنوز برای بچههای خوب شنیدنی است، حالمان را خوب میکند. پر است از رمز و رازهای شیرین. انگار صدای آرام پیرمرد قصهگو از لابهلای برگههای کتاب به گوش میرسد. پیرمرد هنوز با همان سادگی برای کودکان حکایت میخواند.
پیرمرد سالهای کودکی خودش را برگ میزند. از همان روزها که شیفته خواندن و نوشتن بود و نمیتوانست مدرسه را تجربه کند. اما عشق و علاقهاش کم نمیشد بلکه هر روز بیشتر از روز قبل به دنبال روزنی برای پرواز در آسمان دانستن بود.
کتابفروشی یزد، به یاد دارد که پیرمرد چهگونه در آن فضا دوباره متولد شد و با کتاب رشد کرد. لحظه لحظههایش را با کتاب گذراند و خواند و خواند و خواند. آنقدر که یزد و آن کتابفروشی ته بازار خان او را به بلوغ رساند. بعدها پیرمرد برای کامل شدنش به تهران سفر کرد.
تهران و چاپخانههای آن شد همهی سرفصل شادیهایش. همهی آرامش و تکاملش، همهی به ثمر رسیدنهایش.
انگار برای او خانه و زن و فرزند، کتاب بود و کتاب بود و کتاب. چرا که ازدواج نکرد و تنها کتاب را به فرزندی پذیرفته بود.
پیرمرد دلش میتپید و هرگاه کودکیاش را به یاد میآورد بیشتر مصمم میشد که برای کودکان سرزمینش لذت خواندن ادبیات کهن را فراهم کند. درست زمانی که کودکان فراموش شده بودند و کسی برای دل و روحشان قلم نمیزد؛ پیرمرد شروع کرد. نوشت و نوشت و نوشت. با سبکی ساده مثل دل خودش. کتابهایش به زودی همدم شبهای کودکان ایرانی شد و حتی بزرگترها هم در خلوت شبهای خود به سراغ کتابهای او میرفتند.
قصههایش را همه خواندند و با پیرمرد و داستانهایش زندگی کردند.
پیرمرد مهدی آذریزدی بود که ۸۸ سال از عمرش را کودکی کرد و نهال ادبیات کودک را با مهربانی نگهداری کرد.
این سالها که هنوز یاد پیرمرد مانند خورشید بر سینه ادبیات کودک و نوجوان ایران میدرخشد و به پاس همهی محبتهای سادهاش، هجده تیر را به یاد او روز ادبیات کودک نامیدهاند و زیباتر از همه، که پیرمرد شد، پدر ادبیات کودک ایران.